[ چهارشنبه 29 11 1393 ] [ 2:15 ] [ Fatemeh132 ]
[ (1) نظر]
خانه مهر
| [ چهارشنبه 29 11 1393 ] [ 2:15 ] [ Fatemeh132 ] [ (1) نظر] پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بوددختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشتوقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت:می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شودو دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد[ سه شنبه 28 11 1393 ] [ 7:59 ] [ Fatemeh132 ] [ (0) نظر] [ شنبه 18 11 1393 ] [ 8:8 ] [ Fatemeh132 ] [ (0) نظر] | |
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir ] |